عمق تنهايي.سکوت بيکسي

سلام عزيزان.به عمق تنهايي خوش آمديد.عزيزان من به ديدن وبي نميام پس دعوت نکنيد که شرمنده بشم.اميدوارم لحظات خوبيو در عمق تنهايي داشته باشيد.اگه نظري پيشنهادي انتقادي داشتيد بهم بگيد ممنون

عمــ ـــق تنهــ ـــایی

گاهی تنهایی ام آنقدر عمیق است*که در آسمان هم احساس میکنم در قفسم.










قسمت آخر.........

 

 

قصه ی زندگی پری همینجا ختم نشد. یعنی به مرگ او روی دستهای من! جلوی نظر من، من که شغل پزشکی را انتخاب کرده بودم تا بتوانم جان عزیزانم را از مرگ نجات بدهم، من که با هق هق گریه اشهد عزیزترینم را خواندم ...
عزیزترینی که جلو چشمان من آب شد و من نمی توانستم برایش کاری کنم، نمی توانستم جانم را به او تقدین کنم تا زنده بماند ..
و حالا که از بیان احساسم در آن لحظه ناتوانم از خودم بدم آمده است. به هر حال همه ی عالم می توانند درک کنند که وقتی او چشمانش را به روی من بست چگونه پرپر می زدم.
طبق وصیت خودش مخارج مراسم عزاداری را به اشخاص مریضی دادیم که پول برای عمل جراحی نداشتند. این کار هم به عهده ی من گذاشته شده بود و دومین وصیت او که من باید ثابت کنم خواب حقیقت دارد. حالا با چه زبانی که مردم باور کنند خدا می داند! در این چهار ماهی که پری از دنیا رفته است من هر شب این تصمیم را گرفته ام، اما نمی دانم چرا موفق نمی شوم، یعنی موفق می شوم، اگر فکر او از سرم بروم و بتوانم از او بتوانم از او دل بکنم. در این مدت به اندازه ی یک حشره هم از زندگی چیزی نفهمیده ام.همیشه دوستانم را در برابر ناملایمات زندگی به صبر دعوت می کرد و حالا خودم درمانده شده ام. احساس شکست می کنم. دیگر به هیچ چیز نمی توانم پناه ببرم. نه به پیانو، نه به تار، نه به کار و نه به بیمارستان و مطب. همه ی اینها را کنار گذاشته ام. در پناه هیچ چیز و هیچ کس نمی توانم آرامش خود را به دست بیاورم. دیگر پری نیست که مرا سر شوق بیاورد و به زندگی و به دنیا امیدوار کند. دیگر طاقت ماندن و نفس کشیدن را ندارم. از این خانه که پری عاشق زندگی کردن در آن بود و ناکام ماند، بدم می آید. هر شب به امید اینکه او را در خواب ببینم می خوابم و هر روزموهای پرپشت او را نوازش می کنم و یادداشتهایش را می خوانم. همه را حفظ شده ام ولی باز می خوتنم و می خوانم...
یک شب از ناتوانی خودم در اثبات حقیقت خواب، در اوج ناامیدی قرار گرفتیم. چشمانم را بستم تا قطرات جمع شده ی اشک را از چشمم بیرون برانم، وقتی آن ها را گشودم، شبح پری را دیدم. یک آن تمام هیکل او را که روی مبل روبرویم نشسته بود دیدم، لبخند ملیحش را، گاه محزون و مهربانش را. مثل اولین روزی که او را ملاقات کردم. یکی دو ثانیه او را به طور واضح دیدم اما به محض اینکه گفتم "پری" شبح از جلو چشمانم محو شد. همان لباسی را پوشیده بود که هنگام مرگش به تن داشت. من یقین دارم که نه خواب دیدم و نه در خیالات و موهومات سیر می کردم. این یک وجود واقعی بود چون فردای آن شب، همسایه ی من که مرد متاهلی بود، قبض برق آپارتمان مرا آورد. ما با هم غیر از سلام علیک رابطه ی دوستانه ی دیگری نداشتیم و او از زندگی خصوصی من و از پری کاملا بی اطلاع بود. برای اولین بار او را دعوت به چای کردم. پذیرفت و وارد شد. وقتی روی مبل نشست، به دور و بر نگاهی انداخت و پرسید:"تنهایی؟"
بی اطلاع از ذهنیات او گفتم:"آره!"
خندید و گفت:" یعنی در رو براش باز نکردی؟"
با تعجب پرسید:" برای کی؟"
گفت:" برای اون دختر هنرجویی که موهاشو پشت سرش می بافه و یه پیکان کرم رنگ داره!"
با شگفتی و چشمان دریده ای نگاهش کردم. برای اثبات حرفش گفت:" خودم تو پله ها دیدمش! جلوی خونه ی شم، داشت زنگ آتارپمان رو فشار می داد، من از کنارش رد شدم و رفتم پایین!"
وقتی اطمینان پیدا کردم او راست می گوید، گفتم که آن دختر نزدیک پنج ماه است که مرده. باور نکرد. ولی من باور کردم که شبح پری این اطراف می چرخد و امیدوار بودم که باز هم او را ببینم. از آن روز افتادم به جست و جو که از نزدیکان پری بپرسم آیا کسی او را خواب دیده است یا شبح پری به چشم کسی آمده است؟ پرس و جویم بی فایده بود، همه فکر مثل مجنون واقعا زده است به سرم. یک شب مادر هدیه را خواب دیدم. این الهام باعث شد که بار سفر را ببندیم و پیش آن ها بروم. هیچ کدام از اعضای آن خانواده از مریضی و مرگ پری خبر نداشتند و از من گله مند شدند که چرا بدون پری پیش آنها رفته ام.مادر هدیه گفت:" خدا این دختر رو عاقبت به خیر کنه، از بس دوستش دارم دیروز توی صحرا گندم به چشمم اومد. یه لباس آستین کوتاه صورتی رنگ پوشیده بود و موهاشم تا بیخ گردنش کوتاه بود."
به حالت شوکه به او خیر شدم و او دوباره ادامه داد:" یه وقت پری خانم موهاشو کوتاه نکنه. حیفه اون خرمن مو کوتاه بشه!"
دیگر برایم مسلم شد که من دچار توهم نشده بودم. پیراهن صورتی و موی کوتاه پری، همه نشانه های او در لحظه ی مرگش بود. مادر هدیه دیگر از کوتاه شدن موی پری خبر نداشت و این صحت حقیقی را که من به آن دست یافته بودم صد چندان می کرد. وقتی خبر مرگ پری را به آن خانواده دادم. مادر هدیه آنقدر برای پری گریست که اشک مرا هم جاری ساخت، اشکی که در چشمان من از گریه های پی در پی خشک شده بود. فکر کردم نصف این گریه ها به خاطر دخترشان است. گفتم:" از بخت خوب هدیه، منیره خانوم اونو مثل بچه ی خودش دوست داره و آقای بهادری هم به وصیت پری عمل کرده و واسه هدیه شناسنامه گرفته و اسمشو تو شناسنامه ی خودش و زنش نوشته. از این بابت روح پری در عذاب نیست."


به تهران برگشم. آن شب تمام فکرم را متوجه پری کردم. نه اینکه در خیال او فرو روم بلکه همه ی نیروهای عقلی و روحی خودم را به او متمرکز کردم. طبق معمول روی یکی از مبل های هال نشسته بودم و در حالی بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم به طرز عجیبی سبک وزن شدم. آنقدر سبک که مثل بخار آبی به فضای بالای اتاق اوج گرفتم. جسم خودم را به صورت چمبره روی مبل دیدم وآنقدر بالاتر از سطح جسمم قرار گرفتم که احساس کردم مسیری فراتر از ابرها را پیموده ام! روی زمین، روی آسمان، معلق در هوا؟ درست نمی دانم، اما فضای باز و آزاد را احساس می کردم. در آن وضع پری را بوضوح دیدم. با همهن لباسی که همیشه به کلاس موسیقی می آمد. هراسناک و هول انگیز پرسیدم:" پری! تو زنده ای؟"
لبخندی زد و گف:" انسان همیشه زنده است! انسان جاودانه س، چون شراره ی قدسی یه که از وجود هستی جدا شده و دوباره به او باز می گرده!"
هیچ وقت چنین حرف زدن ادیبانه ای از پری ندیده بودم. نگاهش کردم، از روی دلتنگی! دیگر اثری از بیماری و زجری که کشیده بود در چهره اش باقی نمانده بود. زیبا و جوان و شاداب بود. آنقدر زیبا که در عمرم چهره ای به آن زیبایی و جذابی ندیده بودم. البته صورت و نقش پری عوض نشده بود ولی من احساس می کردم زیباترین دختر روی زمین را می بینم. گفتم:" چقدر خوشگل شدی!"
لبخندی زد و گفت:" هرکه اعمالش نیک تر باشه، محبت رو بشناسه و روحش پاکتر باشه، زیباتره، من انقدر زیبا نیستم که تو میگی، از من زیباتر هزارها نفر وجود داره که من باید به پای اونها برسم!گ
و بعد به من گفت:" این نت پیانو رو یادداشت کن!" بدون اینکه کاغذ و قلم داشته باشم هر چه را که او گفته بود، در خاطرم ماند وقتی نت آهنگی را برای من خواند، گفت:" باید برم!"
در این لحظه خودم را روی مبل خانه ام به صورت چمبره زده یافتم. تا چند ثانیه یارای بلند شدن از جایم را نداشتم و نمی توانستم آنچه را که دیده بودم تعبیر و تفسیر کنم. فقط نمی دانم چطور پشت پیانو قرار گرفتم و آن آهنگ ملکوتی را در نیمه شب تنهایی ام با پیانو زدم. از آن به بعد کار موسیقی من شروع شد و وقتی این آهنگ را که شباهت زیادی به موسیقی های اصیل شرقی داشت برای دوستانم زدم، همه ی آنها با شنیدنش خود را در جهانی بالاتر از ماده احساس کرده بودند. نت این آهنگ را برای دوستم در لندن پست کردم و او وقتی این آهنگ را در کنسرت بزرگی اجرا کرده بود، مردم بسختی از عالم خود بیرون آوده تا بتوانند برای او کف بزنند.
مدت یک هفته از آن ماجرا گذشت و من هر شب و هر روز فکرم را بر روح پری متمرکز می کردم ولی موفق به ارتباط با او نمی شدم، تا اینکه دوباره با همان وضع قبلی پری را دیدم. باز همان لباس. با دستپاچگی گفتم:" پری! می تونی چند لحظه پیشم بمونی؟ باید خیالم از رفتن ناگهانیت راحت بشه!"
لبخندی نورانی و ملکوتی زد. نفس راحتی کشیدم و گفتم:" تعریف کن ببینم حالت خوبه؟"
با قاطعیت گفت:" از همیشه خوبتر و بهتر!"
با تعجب پرسیدم:" چطور خوب شدی؟ اونم به این خوبی!"
با لبخند تشکر آمیزی گفت:" اول با دعای تو که واقعا از دل و جانت بر می خاست، بعد با دعای خیر پدرم، خونواده ام، بخصوص مادر هدیه، اصغر آقا باغبون و همه ی دوستانم که خالصانه آمرزش روح منو از خدا خواستن، من زودتر از اونچه که تصور می کردم مورد عفو خداوندی قرار گرفتم."
با پریشانی گفتم:" مگر تو آزارت به کسی می رسید که گناهی رو مرتکب شده باشی؟"
با آرامش گفت:" گرچه عمرم کوتاه بود و روی دنیا ناکامیها و درد و زجر بیماری زیاد دیدم ولی باز خطا در زندگی آدم وجود داره."
گفتم:" همین درد و رنجها و ناکامیها باعث پاک شدن روحت شدن!"
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:" خوشحالم!"
نگاهش کردم و گفتم:" ای کاش نمرده بودی!"
خندید و گفت:" من تازه متولد شدم. مرگ یعنی تولد دوباره و انتقال به جهان ابدیت! برای رفتن به جهان های بالاتر هر بار باید بمیریم و دوباره در جهان دیگه متولد بشیم! جاذبه ی این جهان اونقدر مرا محوکرده بود که فراموش کردم برای دلجویی تو پیشت بیام، حالا اومدم."
پرسیدم:"می تونی برام بیشتر توضیح بدی؟"
با حوصله جواب داد:" وقتی روح از بدنم جدا شد، جسم خودمو دیدم که سرم روی دستهای تو بود. گیج بودم و نمی فهمیدم چرا تو و بقیه دارین گریه می کنین؟ اگر این گریه ها نبودن، من زودتر از سرگردانی نجات پیدا می کردم و رشته های دلبستگی و وابستگیم از دنیای مادی زودتر گسسته می شد. لحظه ای این منظره رو نگاه کردم و رفتم به به سطحی بالاتر، نمی دونستم کجا هستم! یه جای تاریکی بودم، تاریک نه از نظر نبودن نور، بلکه تاریک از لحاض بی خبری مطلق! بعد نسبت به اعمالی که تو زندگیم روی زمین انجام داده بودم، خودآگاه شدم و اثرات نیک و بد اونها رو هم احساس کردم. در اینجا دعاهای پی در پی تو و دوستان و خونواده م باعث آمرزش روحم شد و من از اون تاریکی و رنج و عذاب موقت رها شدم. یکمرتبه احساس کردم همه ی خواستهای وجودم برآورده شد، به طوری که دیگه هیچ گونه نیاز جسمی نمی کردم. همه ی دردهای جسم من از بین رفت. همانطوری که خواب آرامش بخش شب، پاداشی یه برای رفع خستگی از تلاش روزانه، مرگ هم پاداشی یه برای رفع رنجها و زحمات زندگی دنیوی. وقتی مورد عفو خداوندی قرار گرفتم، دید من باز شد و بصیرتی پیدا کردم چندین هزار برابر چشم فیزیکی که داخل و حقیقت هر چیزی رو می بینم، وجود خدا رو بوضوح احساس می کنم. بعد خودم رو بین چند نفر که احساس کردم همه ی اونهایی که اطراف منو گرفته ن از دوستان صمیمیم هستن. مادرم هم بین اونها بود، گفت:" ما ارواح راهنمای تو هستیم و اومدیم تو رو به اون جایی که تعلق داری ببریم."
عجیب بود که مادرم به جونی هجده سالگیش شده بودو همه ی افرادی رو که می دیدم، جوون و شاداب و با نشاط بودن. اونها منو به دنیایی بردن که از زیبایی و جذابیتش هر چی بگم کمه. هر چی اینجاست مجسم کننده ی نعمت و عظمت خداوندی یه . من لطف خدا رو سپاس میگم که منو جزو ارواح سعیده قرار داد و هنگام انتقال به جهان ابدیت هیچ رنج و عذابی متحمل نشدم."
پرسیدم:" رنج و عذاب؟!"
پری دست مرا گرفت و گفت:" بیا پیش یه روح شریر بریم تا ببینی عذاب یعنی چه؟"
بعد من مردی را دیدم که به نظرم کریه و زشت آمد، پری گفت:" روی زمین یکی از قدرتمندترین و پولدارترین مردم محل زندگی خودش بوده، ولی از پولش برای کار خیر استفاده نمی کرده، ضعیفتر از خودشو زیر پا له می کرده، فقط به فکر راحتی و آسایش خودش بوده و از آزمایش خدا بی خبر بوده. خداوند به یکی فقر میده به یکی ثروت، به یکی سلامت میده به یکی مرض... تا ببینه کدومیک شکر و کدومیک ناشکری می کنن! این مرد نه تنها خدا رو شکر نمی کرده بلکه اونقدر جذب لذتهای دنیا و غرق مادیات شده بوده که خدا رو از یاد برده و زندگی زمینی رو دائمی می پنداشته ... "
مرد، مضطرب و نگران:" این نور شدید مثل تیر شهابی جلو دید منو گرفته و همه ی گناهامو تو وجودم روشن کرده و همه دارن می بینی که من چقدر گناهکارم!همه ی اونهایی که روی زمین تحقیرشون می کردم، اینجا مقامشون بالاتر از منه و من وقتی اونها رو می بینم عذاب می کشم، وقتی ضعیف هایی رو می بینم که روی زمین به اونها اهمیت نمی دادم و اینجا قوی تر از من هستن و منو مسخره می کنن من رنج می برم ... "
پری به من گفت:" دو قرنه که به این عذاب دچاره و حاضر نیست از خدا طلب آمرزش کنه. احساس توبه تو وجودش حس نشده، به ارواح راهنما هم اجازه نمیده که اونو ارشاد کنن و براش دعا بخونن. اینجا طلب آمرزش هزارها برابر زمین برای انسان شفابخش تره. همینطور دعای انسانهایی که روی زمین برای ما دعا می کنن."
پری ساکت شد و در مغز من هزاران سوال پا گرفت. چون قول داده بود که ناگهان از پیشم نخواهد رفت، بدون شتابزدگی پرسیدم:" از جهانی که در اون زندگی می کنی بگو! اونجا چه طوریه؟"
" شباهت زیادی به حیات زمینی داره منتها با شور و نشاط والاتر! اینجا محبت اساس ارتقا به سطحهای بالاتره."
پرسیدم:" خونه؟ غذا، کار؟"
خندید و گفت:" غذا نمی خوریم چون جسم اثیری که مثل جسم فیزیکی به غذا احتیاج نداره، بلکه به هوا احتیاج داره، ولی در اینجا خونه هایی هست که هر کس بر اساس عقل و فکر خودش ساخته. از اثیر، نه مصالح ساختمانی مثل خونه های زمین. اینجا در واقع نشانگراخلاق صاحباشونه. طبیعت هم به شکل عالی تر از زمین وجود داره. دریا، رودخانه، جنگل، حیوان... و انواع فعالیت های تفریحی و ورزشی ای که انسان دوست داره. مو سیقی اینجا حیات رو فعالتر می کنه و روی ایجاد محبت میان موجودات روحی استوار شده و بسیار غنی و آرامبخشه و هر کس خواست اون صدا رو احساس می کنه.
پرسیدم:" شغل و کار چی؟"
بلافاصله جواب داد:" اینجا کسالت، تنبلی و خاموشی وجود نداره. اینجا انسان هر کاری که مطابق با ملکات فکری و عقلیش باشه و با درک و تمایلاتش موافق باشه به عهد می گیره و همه کار با عقل و فکر انجام میشه نه با دست و وسایل دیگه ... اینجا دانشگاهی هست که تو اون درس خداجویی و چگونگی ارتقای ارواح به جهان بالاتر داده میشه، در واقع هر کاری اینجا برای ارتقا انجام میشه. پزشک هست برای درمان روح چون اینجا نفس و روح دچار بیماریهایی میشه که پزشکان اونجا رو درمان می کنن، البته نه با عمل جراحی، بلکه با ارشاد برای هدایت به راه خدا. من می خوام رسالتی رو شروع کنم که به انسانهای روی زمین کمک کنم تا اونها در زندگی دنیوی به وجود خدا و جاودانگی انسان شک نکنن. بعضی از ارواح تو دلهای انسانهای روی زمین و افکار اونها نفوذ می کنن تا نذارن انها دچار مشکلات و نتایج شوم جهل و تکبر بشن. یا در کم کردن رنج انسانهایی که دچار حوادثی مثل جنگ، سیل، زلزله و آتیش سوزی ها میشن و نیز دلجویی از انسانهای غمگین و تسلی دادن به دردمندان. ارواح به این طریق برای تکامل خود می کوشن تا خودشون رو آماده ی انتقال به جهان های بالاتر کنن. ارواح گناهکار سطح پایینی هستن، در حالی که نمی تونن از زندگی زمینی جدا بشن می دونن که مرده ن، هم دچار عذابهای زمینی هستن و هم دچار عذابهای روحی تا جزای گناهانشون رو بدن و خدا اونها رو ببخشه. احساس پشیمانی شدید یکی از عذابهای اونهاست، به حدی که دلشون می خواد دوباره به زمین برگردن و جبران کناهاشون رو بکنن."
عجولانه پرسیدم:" هرکس رو دوست داشته باشی می تونی ملاقات کنی؟ مثلا بتهون رو؟"
پری از اشتیاق من برای دانستن جواب این سوال خبر داشت. لبخندی زد و گفت:" کافی یه به شخصی که دوست داریم ببینیم فکر کنیم، اونو کنارمون احساس می کنیم. اینجا برای انتقال از جایی به جایی به وسایل نقلیه نداریم، فکر و عقل باعث انتقال میشه، بتهون در برابر رنج و مشتقات زمینیش ایمانش رو از دست نداد و هیچ شکوه و شکایتی به درگاه خداوند نکرد. پدرش بدمست بود و اونو کتک می زد. دختری رو دوست می داشت و سرانجام عشقش ناکامی بود. وقتی به اوج شهرت رسید، حس شنوایی شو از دست داد اونم در حالی که عاشق آهنگسازی و پیانو بود. با وجود این ایمانش به خدا روز به روز قوی تر شد. او از ارواح سعیده س و سطح خیلی بالایی قرارداره."
پرسیدم:" کنار هم زندگی می کنین؟ مثلا با مادر و پدربزرگت؟"
جواب داد:" اگر بخوایم می تونیم با هم باشیم. اینجا ارواح فارغ از مشقات زمینی اونقدر فراغت دارن که با هم باشن. برای ما فرق نمی کنه چه کسی مادره، چه کسی غریبه، همه پیش همدیگه یه جایگاه و مقام داریم."
یادم به ازدواج ناکام خودمان افتاد، پرسیدم:" رابطه ی زن و مرد ... "
وسط حرفم آمد و گفت:" زن و مردی با رابطه برقرار می کنن که بتونن با هم به کمال مطلوب برسن. اینجا ارتباط زن و مرد بر اساس ارتعاشات موجی و هاله ای هر کدام از اونها با دیگری انجام میشه. گرچه ارواح جسد اثیری دارن درست شبیه جسد مادی شون روی زمین، ولی ارتباط بین اونها از متصل ساختن ارتعاشات موجی شون صورت می گیره و با پیوند، عقل و شخصیت خودشونو تکمیل می کنن. چون هر عاشقی نصف مکمل خودشو در طرف مقابلش می بینه و اگه ارتعاشات موجی، همدیگر رو دفع کنن و جاذبه به وجود نیاد، معلومه که نبمه ی مکمل خود رو اشتباه یافته و دوباره به جست و جو ادامه میده!"
با حسادت خاصی پرسیدم:" آیا تو نصف مکمل خودت رو پیدا کردی؟"
خندید وگفت:" نه! از خدا خواستم که عشق نیمه کاره ی منو اینجا خاتمه بده و نصف مکمل من تو باشی! اینجا زمان اونقدر کند و آهسته می گذره که تو نمی تونی به من برسی، اما اول باید این گرد غم و اندوه رو از چهره ت پاک کنم. چون تو در شناسوندن این جهان برای من سهم بسزایی داشتی و ایمانی به زندگی جاودانه ی انسان در من به وجود آوردی کهباعث من شد ... تو باید از نعمتهای خدا در زندگی به طور اعتدال استفاده کنی، پشت کردن به نعمتهای خدا به منزله ی ناشکری یه. اگه می خوای سعادتمند بشی اساس زندگی رو بر محبت استوار کن و هیج وقت به وجود خدا و جاودانگی انسان شک نکن، چون این دو یک مقوله ن، به هر کدوم شک کنی رو نقض کرده ای، پیروزی هر کس در جهان آخرت بسته به کارهای خیری یه که زمان حیات زمینیش انجام داده و برای رسیدن به مقام والا تلاش و کوشش کرده گرچه رسیدن به مقام والا مستلزم رنج و مشقته ولی تلاش و شجاعت و از خودگذشتگی یه که حیات بعدی ما رو بهتر و والاتر می کنه. اگه حیات زمینی خودتو با محبت، خوبی، احسان و کارهای نیک بگذرانی، اونوقت مرگ برای تو هم سعادت آور خواهد بود. پیام منو به همه ی انسانهایی که با اونها ارتباط داری برسون! تو رسالت داری در این راه کوشش کنی و انسانهایی رو که دچار جهل ئ نادانی هستن و ماده ی سفت رو می پرستن و وجود خدا رو منع می کنن ارشاد کنی. از هر راهی که می تونی..."
پری با عجله از من خداحافظی کرد و رفت و من با تکان شدیدی خودم را روی مبل دیدم. چند دقیقه گذشت تا وجود خودم را احساس کردم. دلم نمی خواست به این دنیا برگردم. دلم نمی خواست پری را رها کنم. دلم نمی خواست از آن آزادی و حریت به اسارت این زندگی برگردم. یادم به وظیفه ای افتاد که پری به عهده ام گذاشته بود. کاش راهی برای دل کندن از او را می یافتم! چطور می گویند خاک گور برای بازماندگان فراموشی می آورد؟
آن شب نان و پنیری خوردم و تا صبح نوشتم و خط زدم. پری گفته بود ثابت کنم وقتی که آدم خواب است روح از بدنش خارج می شود و به جهان بالاتر می رود، به جایی که آینده در آنجا در تحقق دارد، آنوقت از آینده با خبر می شود ...
و من می خواهم بگویم روح همه ی انسانها نمی تواند از آینده با خبر شود بلکه آنهایی از آینده با خبر می شوند که روح پاکی دارند و قلبی سرشار از مهر و محبت، مثل پری که حتی تاریخ مرگش را هم در خواب دیده بود. چطور سعادت نداشتم در جوار او زندگی کنم و چطور وقتی که در تب و تاب من می سوخت نسبت به او بی اعتنا بودم و از آن لحظه های باشکوه لذت نبردم!
باز حاشیه پرداختم و اصل موضوع یادم رفت. آخر هر چه تلاش می کنم نمی توانم و قادر نیستم از فکر او غافل شوم. این چند ساعتی که خواب بودم و روح و عقلم در آسمان ها آزادانه به سیراب کردن دیدار با پری سیر می کرد، جسم خستگی چند ماهه را حسابی رفع کرد و حالا با انرژی عجیبی حقیقتی را که من به آن دست یافتم روی کاغذ آئردم. به امید اینکه روزی این نوشته ها را انسانها بخوانند و به آنچه که ایمان نداند، ایمان بیاورند. پذیرفتن این حقیقت به اعتقادات قوی و روح سالم و خداجوی آن ها مربوط است، من وظیفه ی خود را انجام دادم و آنچه را که پیش آمده بود روی کاغذ آوردم و با اطمینان می گویم که این داستان حقیقت دارد .. فکر می کنم برای باور این مقولات همین کافی باشد.


نزدیک ظهر بود که معده ام به قارقار افتاد. نه حوصله ی پخت و پز داشتم و نه یارای بلند شدن از جا. در همین حال بی حالی صدای زنگ در آپارتمان بلند شد. مثل همیشه تصمیم داشتم در را برای کسی که با او قرار ملاقات ندارم، باز نکنم اما صدای زنگ امانم را برید و در را باز کردم. با تعجب دیدم دختری با قابلمه ی غذا گفت:" اجازه هست بیام تو استاد؟"
بی اراده و خواب آلود از سر راهش کنار رفتم. وقتی قابلمه را روی میز گذاشت و بوی غذا در هوا پیچید دریافتم که خواب نیستم و این واقعه هم حقیقت محض است. دخترک پرسید:" برم براتون بشقاب بیارم؟"
گرسنگی بر وجودم غالب شد و سرم را به تایید تکان دادم. برایم بشقاب آورد و لوبیاپلو و سالاد کلمی راکه دوست داشتم و هفته ای دو سه مرتبه پری برایم می آورد، در بشقاب ریخت و آن را جلوی من گذاشت. در حالی که مثل قحطی زده ها می خوردم به حرفهای او هم گوش می کردم، گفت:" چند مرتبه پری خانم رو تو خواب دیدم که خواهش می کنه واسه شما غذا بیارم، مادرم گفت که باید خرمایی، حلوایی براش خیرات کنم. اما باز به خوابم آومدو همین خواهش رو کرد. دیشب هم به خوابم اومد و کنی هم از دستم عصبانی بود و گفت که قابلمه ای لوبیا پلو و سالاد براتون بیارم!"
هرچه فکر کردم او را به خاطر نیاوردم، پرسیدم:" شما سرکار خانم..."
خندید و گفت:" دختر اصغر آقا باغبونم دیگه! همون که پری خانم خیلی به ما لطف کردن، دختر بزرگ خونواده هستم، پری خانم خرج تحصیل خواهرمو داد و خواهرم این قدر خوشحاله که هی میشینه و پامیشه پری خانم رو دعا میکنه!"
وقتی با پری رفته بودیم رودهن، منزل اصغر آقا باغبون، این دختر از ما پذیرایی کرده بود ولی او را ندیده بودم، چون در کنار پری هیچ کس دیگر را نمی دیدم. همه ی دختر ها و زن ها را پری می دیدم. در حالی که لقمه ی غذا را می جوییدم پرسیدم:" شما چیکار می کنین؟"
روی همان مبلی که همیشه پری روبروی من می نشست، نشست و گفت:" کار می کنم! دبیر زیست شناسی ام. گفتم یه چند سالی حقوق بگیرم تا زندگی پدرم سر و سامان بگیره بعد ازدواج کنم. پدرم از مال دنیا هفت هشت تا بچه روی دنیا ول کرده،من هم درمقابل اونها احساس مسوولیت می کنم، یه گوشه ی خرج رو می گیرم. آخه شوهرهای امروزی اجازه نمیدن که آدم زیر پرو بال پدر و مادرشو بگیره!"بدون اینکه نگاهش کنم، در حالی که بی وقفه غذا می خوردم، پرسیدم:" حالا پدر و مادرتون سر و سامان گرفتن؟"
خنده ی کوتاهی سر داد. گفتم:" تو که این مساله اینقدر برات مهمه باید یه شوهر پولدارگیر بیاری که یکجا مشکلاتت حل بشه! اسمتون چیه؟!"
با ذوق و شوق گفت:" پروانه! ولی بهم میگن پری!"
از شنیدن این اسم، تکان مشهودی خوردم، به چشمان او خیره شدم و چشمان آهویی قهوه ای رنگ پری را در چهره اش دیدم. از نگاه مهربانش قلبم به درد آمد، خوب که برازنده اش کردم دیدم لبهای درشت پری را هم دارد. فقط کمی کوتاه قدتر و شفیدروتر از پری بود و دماغش هم بزرگتر و شاید خیلی تفاوت های دیگر که همه ی این تفاوتها زیر پوشش اسم پری از نظر من پنهان شده بود.
پرسیدم با پری همکلاس بودی؟"
خندید و گفت:" نه ! من سه سال از پری بزرگترم، نزدیک 25 سالمه و شده م یه دختر ترشیده!"
صدای خنده های پری در گوشم طنین افکند. سرم را پایین انداختم و گفتم:" امیدوارم روح پاکتون هم مثل پری باشه! می بینم که هست، چون دارین به پدر و مادرتون خدمت می کنین!"
از جا بلند شد و گفت:" با اجازه تون من برم آشپزخونه رو مرتب کنم و اگه حوصله داشته باشین اینجاها رو کمی جمع و جور کنم!"
خندیدم و گفتم:" نکنه این دستورها رو هم پری تو خواب بهت داده؟"
او هم به قهقهه خندید و گفت:" این وضع آشفته رو هر کس ببینه طاقت نمی آره که بی تفاوت باشه!"
خندید و رفت. مثل پری می خندید، مثل پری حرف می زد، مثل پری با محبت بود، مثل پری طاقت نمی آورد که آشپزخونه را نامرتب ببیند و مثل پری برای ناتوانی من در انجام کارهای خانه دلش سوخت و در یک چشم به هم زدن همه جا را نظافت کرد. اصلا او خود پری بود. یا انتخابی از طرف او؟ تو خواب به من گفت که" باید غم و اندوه را از چهره ی تو بزدایم، من کمک میکنم" و حالا داشت کمکم می کرد. اول از هر چیز از گرسنگی نجاتم داد. وقتی معده ی آدم بعد از سه چهار روز استراحت پر از غذا می شود چقدر لذتبخش است این لحظه. چشمانم از اشک پرشد واز پشت لایه ی اشک شبح پری رو دیدم که لبخند رضایت بخشی روی لب داشت. فریاد زدم:" پری! پری!عزیزم کجا رفتی؟"
پروانه با دستکشهای ظرفشویی سراسیمه به طرفم دوید و با لبخند رضایتبخشی از شنیدن کلمه ی عزیزم گفت:" من اینجام استاد دارم ظرفها رو می شورم، کاری داشتین استاد؟!"
با ناله دردناکی گفتم:" نه! چیزی نبود، فقط ... "
با تعجب روبرویم ایستاد، خوب نگاهش کردم و گفتم:" می خواستم بهت بگم ... بگم چقدر غذات خوشمزه بود!"
باز خنده ی شادی بخشی سر داد و گفت:" نوش جان!"
یک نیم دایره چرخید و به طرف آشپزخانه رفت. بعد از لحظه ای دوباره فریاد زدم":پری!"
دخترک بیچاره با شتاب آمد، روبرویم ایستاد و پرسشگرانه نگاهم کرد. با لکنت گفتم:" راستش می خواستم بگم که... که پیش من بمون! برای همیشه! تنها تو برام بمون و به جای همه ی پری های دنیا تو بخند ... "
سرش را شرمسار پایین انداخت و تکیه کلام پری را بر زبان آورد:" هرچی شما بگین استاد! من زندگیمو مدیون پری هستم. اون منو تشویق کرد که درس بخونم، اون از طریق یه دوست خونوادگی شون باعث استخدام من شد. اون به خانواده ی به ما خیلی کمک کرده، حالا هم ازاون دینا منو یاری می کنه غذا بیارم اینجا و ... "
حرفش رو با خجالت دخترانه اش قطع کرد، آه با ذوقی کشید و گفتک" خدا روحش رو بیامرزه!"
از دل و جان گفتم:" ان شاءالله. هر روز برایش فاتحه می خونم با اینکه مطئنم خدا اونو آمرزیده. از این به بعد تو هم می تونی براش فاتحه بخونی! اصلا با هم می خونیم اینجوری روح پری بیشتر خوشحال میشه و دلش آروم می گیره، بیا دین خودمونو به پری ادا کنیم و با هم باشیم... با هم ..."
 

 

 

                                         پایان

امیدوارم از خوندن این رومان زیبا لذت برده باشید.نظر یادتون نره

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





?

Love Icons

Love Icons



با کليک روي +? عمق تنهايي رادر گوگل محبوب کنيد

style=div style=0&br onmouseover=br20br